نه. نباید. نباید حتی از شعاع پانصد متری اش بگذری. نباید یک لحظه، فقط یک لحظه احتمال برود که تو را دیده است. اصلش تو را برای دیده نشدن آفریده اند. ببیندت که چه بشود. که اوقاتش تلخ شود؟ که راهش را کج کند؟ که احساس نا امنی کند؟ که کلا اتفاقی نیفتد؟
راستی نکند واقعا کلا اتفاقی نیفتد. هیچ وقت هیچ اتفاق خاصی نیفتد. تا انتهای نامعلومش همین طور پیش برود.
دو روزه آهنگ آخر سریال یانگوم داره با روح و روانم بازی میکنه. جدا از خاطره های تلویزیون ده اینچی و آنتن سیخی و برفک و اتاق پشتی و . شعرشم عذابم میده. عذابِ خوب.
اونارا اونارا آجو اونا
گانارا گانا را آجو گانا
ینی برو، برو، برای همیشه برو، بیا، بیا، برای همیشه بیا.
در واقع ینی اصن واسم مهم نیست. میخوای برو، میخوای بیا. وضع من کلا توفیری با قبل نمیکنه. من همونم. بودن یا نبودن تو نیست که به دوست داشتن من جهت داده. میفهمی؟
لازم دارم یه مدت همهی انسان ها رو از خودم دور نگه دارم، یا خودم رو از همه انسانها دور نگه دارم، یا هر چی. یه مدت غایب باشم، و زمان این غیبت به حدی طولانی باشه که بعد از ظهور دوبارهم همه مجاب شن با آدم دیگهای رو به رو هستن. یا انقدر طولانی شه که دیگه همه یادشون بره منِ الانو. یه منِ دیگه. همیشه آرزو داشتم یه روزی برسه که دربارهم بگن اصن انگار یه آدم دیگه شده. منتظر یه اتفاقم. یه اتفاق بزرگ، یه نقطهی عطف با شکوه، که از این رو به اون روم کنه.
منتظرم
* مرا نه زهرهی گفت و نه صبر خاموشی
آنطور نگاهم نکن میرزا. نه، راه گم نکرده ام. البته خواندن این نکته که از دستم دلخوری از روی چشمانت از خواندن «از سرعت خود بکاهید» تابلوهای جاده ای ساده تر است و به زمان کمتری نیاز دارد. ریحانه نگاهم میکند و میگوید ازهای جمله قبلت زیاد شد. اما حقیقت، من عادت ندارم چیزها را بیش از یک بار بنویسم. بگذار به حساب تنبلی ذاتیم.
راستی ریحانه اینجاست.همین جا. بالاخره از لایه های عمیق هذیان و وهم کشاندمش بیرون و حالا دایما جایی حوالی واقعیت میپلکد. من هم به گمانم همانجا هستم. از این دو گزاره این منتج میشود که بالاخره ما، من و ریحانه، در یک دنیاییم. هیچ چیز از این شگفت انگیز تر نمیتواند باشد.
نکته بعدی ای که طی این مدت به آن رسیدم، این است که نه تنها من و ریحانه حالا دیکر در یک دنیاییم، بلکه حالا فقط من و ریحانه ایم که در آن یک دنیاییم. انگار هیچ چیز دیگری اساسا وجود ندارد. انگار هیچ چیزدیگری را مطلقا نمیبینم. دیگران، که به زعم من اوهام من و ریحانه اند، همواره به من میگویند که حواست پرت است. عجب حربه زیرکانه ایست از طرف یک وهم! میخواهد هر طور شده حواس مرا جمع خودش کند. چون حکما یک وهم تا زمانی وجود دارد که فکر کنی وجود دارد.
بله، وهمهای عزیزم. من حواسم از همه تان پرت است. از همه تان. تنها چیزی که حواسم ازش پرت نیست و دایما جمع اوست الان باز هم میگوید که ازهای جمله آخرم زیاد شد.
راستی، تو هم وهم نیستی میرزا. یک وقت از این فکرها نکنی. تو منی. شاید هم ریحانه. شاید هم هر دویمان.
درباره این سایت